ماه شوال سال سوم هجرت، در شهر مدینه در میان مسلمانان رفت و آمدهاى غیر عادى دیده مىشود؛ زیرا همه احساس مىکنند که به همین زودى جنگى در شرف اتفاق است، ولى در انجام آن تردید دارند، هر وقت به همدیگر مىرسند، درباره جنگ احتمالى سخن مىگویند و از همه خبر مىگیرند، ولى جواب اکثریت معمولًا این است «خدا و رسولش بهتر مىدانند» و این حرف کافى است که مسلمانان را قانع و آرام کند.
بالاخره تصمیم اهل مکه براى جنگ با مسلمانان در تمام شهر مدینه پیچید و این همان چیزى بود که مردم مؤمن مدتها انتظارش را مىکشیدند.
شکستى که کفار در جنگ بدر خورده بودند، نه تنها حسّ حماسى آنها را جریحه دار ساخته بود، بلکه راه کاروان و تجارت را بر آنها بسته، از این طریق ضربههاى مادى غیر قابل جبرانى به آنها وارد مىآمد.
آنها مىخواستند با شروع یک جنگ جدید، از کشتگان خود در بدر انتقام کشیده و منافع بازرگانى خویش را تأمین کنند و در اثر تطمیع و وعده غنایم بسیار، عده کثیرى از بدویان را که مدتها بود در اثر اشعار شاعرانى چون کعب بن اشرف تحریک شده بودند با خود همراه نمودند.
نیمه شوال فرا رسید، روزى به اهالى مدینه خبر دادند که عده کثیرى مرکب از سه هزار نفر مسلح با تجهیزات کامل به سرپرستى ابوسفیان به سوى مدینه مىآیند و چیزى به مدینه راه ندارند.
در میان این عده مردان شجاعى بودند که حس انتقامجویى آنها را همچون درنده کرده بود، از قبیل صفوان پسر امیه و عکرمه پسر ابو جهل که از گذشتگان کفار در بدر بودند، به علاوه عدهاى زن براى تحریک و تشویق سربازان به سرپرستى هند زن ابوسفیان با ارتش کفر پیش مىآمدند.
مؤمنان که در اثر فتح بدر تشویق به مبارزه شده و تعلیمات اسلام آنها را تشنه شهادت کرده بود، به قدرى از خود اشتیاق و تمایل نشان دادند که حضرت به درخواست آنان براى کشاندن جنگ به بیرون مدینه پاسخ مثبت دادند، گرچه خود حضرت از نظر نظامى صلاح را در این مىدانستند که تمام دروازههاى مدینه را بسته، دشمن را از محاصره شهر خسته کنند و نومیدانه آنان را به پراکندگى بکشند و از این طریق به آنان ضربه کارى بزنند.
در همین حال که آمد و رفت و تکاپو به خاطر این اتفاق بزرگ در مدینه جارى بود، در یک خانه از اهالى همین شهر، جشن و سرور بر پا گشته و تعدادى در آن مجلس شرکت کرده بودند.
این خانه در حقیقت، خانه ابو عامر راهب است که اخیراً از مخالفان خدا و رسول شده و همان کسى است که به حضرت رسول نفرین کرد که در غربت بمیرد، ولى حضرت فرمود:
عرفان اسلامى، ج8، ص: 151
خداوند، نسبت به مردم دروغگو چنین جزا مىدهد و بالاخره خود او در یکى از شهرهاى روم، بىکس و تنها جان داد.
این شخص بدبخت و منافق و جاسوس زودتر و بیشتر از همه اهالى مدینه از وضع کفار نسبت به جنگ با مسلمانان آگاه شد و براى این که دشمنى خود را با رسول حق و راه الهى به نهایت برساند، پنجاه تن از کسان خود را اغوا کرد و به همراه خود برداشت و به ارتش کفر پیوست، بنا بر این در مجلس جشنى که امشب در خانه او برپاست خود او حضور ندارد.
این جشن براى کیست و به خاطر چیست؟ براى پسر ابو عامر حنظله و به خاطر عروسى این جوان پاک و برومند!!
در مقابل، چنین پدرى که دشمن رسول خداست و خود را براى نابودى دین اسلام آماده کرده، این پسر جزء مؤمنان و از فدائیان و مشتاقان جانباز در راه خداست.
این پسر خلف صالح، بیدار بینا، مؤمن واقعى، دارنده یقین و عاشق خدا و رسول و شیفته خدمت و علاقمند به جهاد و شهادت در راه محبوب حقیقى عالم است!!
من مبتلاى عشق و دلم دردمند توست |
از پاى تا سرم همه صید کمند توست |
|
زلف بلند توست که افتاده تا به ساق |
یا ساق فتنه از سر زلف بلند توست |
|
اى شهسوار عرصه سرمد رکاب زن |
ملک وجود نعل بهاى سمند توست |
|
گفتى زعشق ره به سلامت برى زدرد |
عشق تو در دل است و دلم دردمند توست |
|
حنظله، جوانى است هیجده ساله، زیبا، ورزیده، صادق، مؤمن، پاک و بىنهایت مورد لطف و مهر حضرت رسول.
نبى بزرگ اسلام صلى الله علیه و آله این جوان دلیر و آراسته را که پدرش جزء دشمنان سرسخت اسلام است، ولى خود او با چنین صداقت و مشتاقى به اسلام خدمت مىکند دوست دارد.
مدتى است گفتگوى ازدواج حنظله در افواه است و اقدامات جهت این امر به عمل مىآید، نامزد او نجمة الصباح دختر سعد بن معاذ که از برزگان اصحاب و از چهرههاى سرشناس مدینه است مىباشد، اقدامات به نتیجه رسیده به طورى که قبلًا چنین شبى را براى عروسى و زفاف تعیین کرده بودند، بدون این که خبر شوند که فرداى این شب، جنگ بین مسلمانان و کفار درخواهد گرفت.
حنظله، نسبت به نجمه علاقه و عشق شدیدى مىورزد و مدتها صحبت و آمد و رفت و اقدامات نسبت به قبول پدر او و خود نجمه به برگزیدن وى به همسرى، آتش اشتیاق او را تیزتر کرده است.
روزهاى مدیدى است که انتظار شب عروسى را مىکشد و چشم به راه دقیقهاى است که از وصل محبوبه سیراب شود.
نجمه هم چنین است، علاقه شدیدى به جوان شجاع و با صداقتى چون حنظله پیدا کرده، دقایقى را که به طور قطع حنظله متعلق به او خواهد شد انتظار مىبرد، خانواده طرفین نیز که تاریخ عروسى را تعیین کردهاند، اصرارى دارند که حتماً در شب معین، این امر مهم انجام پذیرد.
اما تاریخى که معین شده، مصادف با شب جنگ است، دو نیروى بسیار قوى در درون قلب حنظله در مبارزهاند:
از طرفى عشق به همسر زیبا و ارضاى غریزه و از طرف دیگر شدت ایمان و علاقه به اسلام و مانعى که از برگزارى عروسى در شبى که باید فرداى آن تمام مردان مؤمن به جنگ روند، در پیش دارد.
این دو فکر متضاد، چنان مغز و قلبش را در معرض تهاجم قرار داده بود که وجودش سخت گرفتار شده و انگار قوه اخذ تصمیم از وى سلب گردیده بود.
از یک طرف، گاهى تسلیم عشق و علاقه به هواى نفس شده، مىخواهد قبول کند که عروسى سر بگیرد و از جانب دیگر حس ایمان آتشین او پشت پا به تمام علایق دنیایى زده، مىخواهد براى ظهور اوج زهد، همه را رها کند و خود را به دامان رسول خدا صلى الله علیه و آله انداخته تا فردا از او جدا نگردد، مبادا کشش، جسم او را از آن چنان عظیمى بازدارد.
هر چند از پدر اجازه عروسى گرفته، ولى مىخواهد مطمئن شود در این شبى که فرداى آن باید به جنگ روند، صبح عروسى او چه خواهد شد؟!
بالاخره، کشمکش این دو نیرو چنان او را در عذاب گذاشت که کسى را خدمت رسول اسلام صلى الله علیه و آله فرستاد که براى عروسیش از حضرت اجازه مخصوص دریافت کند!
نبى عزیز صلى الله علیه و آله، آن فرشته رحمت الهى، اجاز داد، از شنیدن خبر اجازه برقى از شعف در چشمان حنظله درخشید و این بار از شدت شعف مىلرزید، در حالى که روحش از دستورى که آمده بود به خشنودى نشست و دیگر مىتوانست هماهنگ با جسم باشد و با آن مبارزه نکند.
نجمه را به منزل او آوردند، جشن مختصرى که قبلًا به آن اشاره رفت تمام شد، مدعوین یکى یکى به خانه خود بازگشتند.
شب زفاف تمام شد، دو دلداده از هم کام گرفتند، هر لحظه که مىخواهد به وضع حال دل خوش شود، ناگهان جمال فردا و وصال محبوب ابدى و تصمیمى که نسبت به رفتن جنگ باید بگیرد در نظرش مجسم مىشود.
او با زبان حال به معشوق واقعى مىگوید:
افلاک را جلالت تو پست مىکند |
املاک را مهابت تو پست مىکند |
|
هر جا دلى که عشق تو در وى کند نزول |
هوشش رباید و خردش مست مىکند |
|
مر پست را عبادت تو مىکند بلند |
مر نیست را ارادت تو هست مىکند «1» |
|
حنظله، از بیان فکر خود به نجمه احتراز مىکند، مبادا عیش او منغص شود، او عزم دارد که تا آخرین لحظه، به نجمه چیزى نگوید!
لحظات خوشى و کامرانى مثل برق مىگذرد، آن چنان سریع که عشّاق، ناگهان متوجه مىشوند که دو ساعت از نیمه شب گذشته و هنوز به راز و نیاز و گفتگوى آینده، مشغولند.
بالاخره، خستگى چیره مىشود و ابتدا چشمان نجمه و بعد دیدگان حنظله را به هم مىدوزد.
آرامش شب، به علت وجود حالت جنگ در شهر نیست، به این لحاظ هنوز یک ساعت از خواب این دو دلداده تازه به هم رسیده نگذشته که صداى همهمهاى که پشت در منزل برخاسته بود، حنظله را سراسیمه از خواب بیدار کرد، فوراً به یاد ما وقع افتاد، از بستر برخاست و خود را به پنجره رسانید و شخصى را که به شتاب عبور مىکرد صدا زد: چه خبر است و رو به کجا مىروید؟!
مگر از جریان جنگ بىخبر هستى؟
چرا خبر دارم ولى مىپرسم وضع چگونه است و قشون کجا باید بروند و شما به کجا رهسپارید؟
مقصودت از این سؤال چیست؟ من هم مسلمانم و مىخواهم به ارتش اسلام ملحق شوم.
چطور، هنوز از منزل بیرون نیامدهاى، همه حرکت کرده و رفتهاند و من آخرین آنها هستم که باید به سرعت حرکت کنم، مبادا عقب بمانم.
خدا تو را اجر دهد، من هم عازم آمدنم، ولى شب گذشته به اجازه رسول اللّه صلى الله علیه و آله جریان زفاف خود را طى کردم و حالا از تو خواهش مىکنم وضع را برایم تشریح کنى، تا من هم به شما ملحق شوم.
به به! عجب همتى، بسیار خوب، حالا که تو این قدر مؤمن هستى به تو مىگویم و از خدا خواهانم تو را توفیق جهاد مرحمت کند.
دیشب، ارتش اسلام به سرپرستى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله در حالى که به سه دسته مهاجر و اوس و خزرجى قسمت شده بودند به شکل ستون به طرف شمال حومه شهر رفته، آنجا را دور زدهاند و چند نفرى که عقب ماندهاند در ساعات مختلف شب به آنها پیوستهاند.
در موقع خروج از دیوارهاى شهر، عبداللّه بن ابى سلول آن رئیس منافقان با ششصد نفر یهودى در حین خروج از شهر، خدمت رسول اسلام صلى الله علیه و آله رسید و پیشنهاد کرد به همراهى مسلمانان به جنگ بیاید، ولى حضرت از آنها تشکر کرد و فرمود: کمک خدا براى من کافى است.
عجب!! آرى، خداوند به رسول خود وحى کرده بود که اینان به قصد تخریب و خیانت این پیشنهاد را کردهاند و حضرت نیز خوب جلوى آنان را گرفت.
اما رئیس منافقان از این مسئله که آن را توهینى تلقى کرد، برآشفت و به طرف سربازان مسلمان رفته، در بین آنان تخم اضطراب و نگرانى پاشید و گفت:
من به محمد گفتم که از مدینه خارج مشو، ولى او به حرف اشخاص بىفکر و کم ظرفیت از مدینه بیرون شد، چرا شما خود را به دهان یک مرگ حتمى مىاندازید و به این ترتیب توانست یک ثلث از ارتش را از رفتن بازدارد و ارتش اسلام تقریباً به هفتصد تن رسید و رئیس منافقان هم با فراریان از جنگ، راه مدینه را پیش گرفت.
خوب بعد چه شد؟
دیگر چه مىخواهى بشود، به قدرى مؤمنان و مجاهدان الهى، این گروه پست و منافق ترسو را، مسخره کردند که رسول اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: بس است.
خداوند اجر نیکوکاران را بهتر مىداند و از حال کسانى که از زیر بار وظیفه، شانه خالى مىکنند بهتر مىداند و اینها خیال مىکنند با فرار از جنگ در امن خواهند بود ولى از راه سعادت برگشته، به سوى تاریکى مىروند.
اى برادر اسلامى! گفتى که اکنون ارتش اسلام در شمال شهر خیمه زدهاند، چه وقت حرکت خواهند کرد؟
این طور مذاکره شده که قبل از سحر حرکت کنند، بنا بر این جز چند دقیقه وقت نیست، باید هر چه زودتر حرکت کرد، مبادا عقب بمانیم.
مردى که این گونه با حنظله صحبت کرد با عجله خداحافظى نمود و دوان دوان به سوى جبهه حرکت کرد.
حنظله حالتى پیدا کرد که قلم از شرح آن عاجز است، او مانند مرغ سرکنده که در میان خون خود دست و پا مىزند به جوش و خروش افتاد!
نمىگویم که تردید داشت آیا بماند یا به جنگ برود؟ خیر، تصمیم خود را از همان لحظه اول گرفته بود، از همان ساعتى که از رسول خدا صلى الله علیه و آله اجازه گرفت، لحظهاى تردید به او دست نداد اما اکنون اضطرابش از دو چیز است:
اولًا فرصت از دست مىرود و چون چند دقیقه دیگر، قشون حرکت مىکند، ممکن است عقب بماند و هرگز به فیض عظیم همراهى با ارتش اسلام نرسد.
از جانب دیگر بدنش با یک عمل حیوانى مشروع کثیف شده و احتیاج به غسل دارد، چگونه غسل نکرده به جنگ برود؟ نماز خود را چگونه بخواند؟ اگر هم تیمّم کند، اما چگونه روح و فکرش راحت است و از کثافت تن، در عذاب نیست، چطور محضر رسول اکرم صلى الله علیه و آله را با این حالت درک نماید، اگر به فیض بزرگ شهادت برسد، تکلیف او با این بدن ناپاک چیست؟
این افکار بود که او را سخت عذاب مىداد و از طرفى به علت نبودن آب و کمى وقت، نمىتوانست راه حلى پیدا کند.
در این چند لحظه مغزش مانند ساعتى که چرخهایش در رفته باشد و به سرعت کار کند، هر آن، یک نوع مىاندیشید و از این فکر به فکر دیگر مىجهید، چه کند؟
از عمر بسى نماند ما را |
در سر هوسى نماند ما را |
|
رُفتیم زدل غبار اغیار |
جز دوست کسى نماند ما را «2» |
|
خیر، حتماً باید غسل کند، آرى، ولى با چه، وقت کجاست، آب کجاست، پس غسل چطور مىشود، چگونه برود؟!
خلاصه روحیه او در این لحظه به قدرى شگفت آور بود که قابل شرح و بیان نیست و اگر یک روانشناسى بخواهد نهایت درجه اضطراب را به صورت تجسم درآورد، باید حالت حنظله را در این چند دقیقه شرح بدهد!
فکر را با عمل توام کرد، دوان دوان این طرف و آن طرف منزل مىدوید، یک جا کوزه آبى دید برداشت و خواست آن را بر سر خود بریزد، ترسید لباسهایش هم ناپاک شود و بد از بدتر گردد، در را باز کرده هراسان بیرون رفت؛ ولى هنوز چند قدم نرفته برگشت؛ زیرا مىدانست که در این حوالى نه آب هست و نه حمام و اگر هم حمام در فاصله دورى هست با این وقت کم به درد او نمىخورد، بدون قصد مانند دیوانگان این طرف و آن طرف مىرفت و هر جا مىرسید، لحظهاى ایستاده نمىتوانست تصمیمى بگیرد و باز آنجا را ترک مىگفت.
بالاخره، در اثر رفت و آمد او نجمه از خواب بیدار شد و چشمانش را باز کرده، به محض این که حنظله را دید، یک مرتبه حدقه از هم گشود و نگاهى به سر تا پاى او انداخته گفت:
عزیزم! چرا از جا برخاستهاى، بیا بنشین تا خوابى که درباره تو دیدهام تعریف کنم، نمىدانى چه خوابى است، ولى نه مىترسم بگویم، نخواهم گفت، ممکن است خواب شومى باشد، نه نه باور نمىکنم، اى شوهر مهربان! چرا از جاى برخاستهاى؟
نجمه عزیز! نگران مباش، من براى انجام وظیفهاى برخاستهام.
بالاخره، باید به تو بگویم، آیا مىدانى که ارتش اسلام براى جنگ با دشمن از شهر بیرون رفته؟ بسیار خوب... من هم باید بروم و به آنها ملحق شوم.
در این میان نجمه سخن او را بریده، گفت: مگر دیوانه شدهاى چطور ممکن است بروى، کسى که دیشب عروسى کرده، چطور در سحر زفاف خود به جنگ مىرود، بیا و به جایت بخواب و این افکار را از سرت بیرون کن.
نجمه، بیهوده اصرار مکن، من خودم هم مىدانم که چقدر این رفتن من بر تو سخت است، بر من هم فراق تو بسیار گران است و تاکنون سابقه ندارد که دامادى از حجله دامادى به صحنه جنگ برود، اما چه باید کرد، اسلام از همه اینها عزیزتر و نیکوتر است، جان همه ما فداى اسلام باد، خود را راضى کن که بروم و ان شاء اللّه به زودى ارتش اسلام با فتح و ظفر بازمىگردد و من هم دوان دوان به خانه معشوق عزیز خود مىآیم و تو را در آغوش گرفته، در سایه پیروزى دین، عمرى را در خوشى و رفاه به سر خواهیم برد، کمى فکر کن، ثواب من از این جهاد چقدر زیاد خواهد بود، خود رسول اللّه صلى الله علیه و آله با دهان مبارکش مژده ثواب چند برابر فرمود، پس براى خاطر من و بهرهاى که از این اقدام مىبرم، دست از اصرار باز دار.
عزیزم! اینها که تو گفتى صحیح است و جانب اسلام از هر چیز گرامىتر، سر و جان من و همه کسانم فداى اسلام باد، ولى با نرفتن تو لطمه به اسلام نمىخورد و قریب هزار تن در این جنگ شرکت مىکنند، بگذار تو یک نفر کم باشى به علاوه شاید جنگ چندین روز طول بکشد و تو همیشه فرصت آن را خواهى داشت که به ارتش اسلام بپیوندى.
نه، نجمه مرا منصرف مکن، اگر اکنون نروم، دیگر فرصت از دست مىرود و ممکن است ارتباط ارتش با شهر قطع گردد، به علاوه نرفتن فورى موجب دلسردى و انصراف کلى خواهد شد، درست است که من یک نفر در برابر هفتصد نفرى که اکنون به جنگ مىروند چیزى نیستم، ولى نسبت به وظیفه خودم چه باید بکنم، آیا حاضرى در پیش خدا و رسول او شرمنده باشم؟
شرمنده نیستى، عذر خوبى دارى و خواهى گفت: شب زفاف من بوده و حق داشتهام چند روزى با تازه عروس خود بمانم.
نه، نه این حرف را نزن، حق ندارم، حق اسلام و دفاع از آن بالاتر و بهتر است، به علاوه اى محبوبه عزیز! دیشب که رسول اسلام صلى الله علیه و آله اجازه عروسى به من عطا فرمود، با خود عهد کردم که به جنگ بروم و این امر بستگى به ایمان من دارد، چه شده که من ایمانم از دیگران کمتر باشد نه، نه دیگر حرفى نزن و مرا منصرف مکن، حتماً خواهم رفت و چنان که گفتم، به خواست خدا با روى سفید و دلى خوشحال به سوى تو بازگشت خواهم نمود!
نجمه چند دقیقه دیگر اصرار کرد و هر چه گفت با عزم آهنین و اراده خللناپذیر حنظله مواجه شد، بالاخره چون از انصراف او مأیوس گردید، گفت:
حالا که مىروى پس بگذار خوابى را که دیدهام برایت تعریف کنم، براى خاطر همین خواب بود که نمىخواستم حرکت کنى.
آرى، همین خواب مرا مضطرب و پریشان کرده است، اما حالا که مىروى خداوند بهتر به کار خود بیناست.
دیشب در خواب دیدم شکافى در آسمان پیدا شد و تو از روى زمین بالا رفتى که به شکاف رسیدى و داخل آن شدى و از آن هم گذشتى و به درون آسمان وارد گشتى و پس از رفتن تو، شکاف بسته شد.
اکنون بر تو مىترسم، مبادا این خواب تعبیرى داشته باشد و تعبیر آن شهید شدن تو باشد و هنوز کام از حیات برنگرفته از آن بگریزى!
در حالى که کلمات نجمه راجع به خواب از دهانش بیرون مىآمد، حنظله سراپا گوش بود و هر سخنى که از دهان نو عروس به او مىرسید وى را چنان تکان مىداد که اعصابش مثل کسى که در زمستان آب یخ بر تن ریزد کشیده مىشد و بالاخره چون کلام معشوقه به پایان رسید رنگ حنظله برافروخته بود، اما لحظهاى بیش نگذشت که تبسمى بر لبان او ظاهر شد و روى به طرف نجمه کرده و خنده کنان گفت:
عزیزم! اگر خواب تو راست باشد و من این طور به داخل آسمانها روم چه سعادتى بالاتر از این است، مگر نه ما همه مسلمانان باور داریم که شهادت، بزرگترین کامیابى جهان است، پس مژدهاى که تو به من دادى بالاترین مژدههاست، چرا نگرانى؟!
گر عشق رفیق راه من گردد |
خار ره من گل و سمن گردد |
|
هر گوشه ز ریگزار گل روید |
هر شاخه ز خار منچمن گردد |
|
گنجینه روح را شود گوهر |
سنگى که عقیق این یمن گردد «3» |
|